زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

زینب بانو

شبی با ویروس ها

26 مرداد 93 دیروز به غذا بی اشتها بودی. دندون هات داره درمیاد برای همین بهت سخت نگرفتم که حتما غذا بخوری. با بازی و تماشای تلویزیون چند لقمه خوردی. انقدر تو بازی، خنده های بلند کردی که خسته شدی. ساعت 11 خوابت برد. من تا بیام کنار فرشته قشنگم ساعت 12 شد. هر دو در خواب ناز بودیم که من با صدای ناراحت کننده ای بیدار شدم و با فریاد علی آقا رو صدا زدم. گلاب به روی ماهت به طرز وحشتناکی بالا آوردی انقدر که تمام بالش پر شد. و شما از وحشت شروع به گریه کردی. طول کشید تا آروم شدی اما با خوردن اندکی شیر دوباره تکرار شد. با هم رفتیم حمام و باهات آب بازی کردم. انقدر زود فراموش کردی و شاد بیرون رفتیم که متعجب شدم. میترسیدم چیزی بدم بخوری اما م...
26 آبان 1393

20 باشی دخترم!

یکشنبه 25 آبان 93 22 محرم 1436 20 ماهگیت مبارک دخترکم امیدوارم در همه زندگیت در امتحان بندگی و تقوای الهی خالصانه نمره 20 بگیری و شاگرد اول کلاس درس ولایت باشی. هیچ چیزی جز مسیر بندگی خدا ارزش این رو نداره که همیشه براش در تلاش باشی برای گرفتن نمره 20. پس فقط و فقط در این کلاس سعی کن 20 باشی دخترم! و در بقیه کلاسها و درسها هم فقط به دنبال جلب رضایت الهی باش تا در نهایت موفق و سربلند باشی.   این روزها به شدت به دنبال کسب استقلال در کارهات هستی و گاهی اوقات تجربه های شیرینی داری:   گاهی هم به شدت در مقابل ...
25 آبان 1393

یک سفر کوتاه

یکشنبه 18 آبان 93 15 محرم بعد از نماز صبح سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانی. دایی مهدی و زن دایی مهدیه به همراه آبجی فاطمه اومدن دنبالمون و راهی سفر شدیم. شما بیشتر طول مسیر رو بیدار بودی و از کنجکاوی نتونستی بخوابی. اللهم ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق واجعلنی من لدنک سلطانا مسیرا وارد شهر قم شدیم. شهری که من سالهای مهمی از زندگیم رو در اون سپری کردم. زمان کمی برد تا به حرم برسیم اما شما کاملا خواب بودی. مامانی پیش شما تو ماشین موند تا هر وقت بیدار شدی به اتفاق برید حرم. بعد از یک زیارت کوتاه دایی مهدی رفت تا امتحانش رو بده. زندایی و آبجی فاطمه هم رفتن حرم. و من رفتم به محل تحصیل سابقم برای گرفتن مدکی که مدتها پیش ب...
25 آبان 1393

کبوتر بی رگ نباشیم

کبوتر بازها وقتی یه کبوتر از بازار می خرند، چند روزی بال و پرش رو می بندند ، روی پشت بام خونه بهش آب و دانه میدن، بعد چند روز بال و پرش رو باز می کنند، و پروازش میدن ، اگه اون کبوتر رفت و مجددأ برگشت روی همون پشت بام نشست، میگن هنر داره و رگ داره، اما اگه برنگشت و رفت، روی پشت بام کس دیگه نشست، میگن بی هنر وبی رگ بود! آهای مردم آهای جوان ها ، ده روز از محرم گذشت و توی این ده روز امام حسین  ماها رو خرید بال وپر مون  رو بست پیش خودش نگه داشت، در این ده روز  میهمان امام حسین علیه السلام بودیم  و هر جا  دعوتمون کردند به احترام امام حسین علیه السلام بود و در واقع از آب و نان امام حسین علیه السلام خوردیم ، حالا بعد از د...
18 آبان 1393

لالایی

جمعه 9 آبان 93 6 محرم الحرام وقتی مامان و بابا برای نماز صبح بیدار شدن یه دخترطلا هم باهاشون بیدار شد و هر کاری کردن این دختر بانو بخوابه نخوابید. انگار میدونست که قراره امروز یه جای مهم بره و برای یه شش ماهه آسمونی بیدار موند تا مامان زهرا لباسهای سرتاپا سفیدش رو تنش کنه و آماده رفتنش کنه. ساعت حدود 7 و نیم داداش حسین اومد دنبال آبجی زینبش و همه با هم رفتیم مصلی همایش شیرخوارگان حسینی. اونجا بارها و بارها در طول روضه ها و گریه ها شما رو به این شش ماهه نازنین آسمونی سپردم... اونجا با صدای لالایی ها خوابت برد نمیدونم چه خوابی دیدی و به کجا سفر کردی توی این خواب شیرین عمیق! ولی بعد از مرا...
12 آبان 1393

شیرینی

پنج شنبه 8 آبان93 5 محرم الحرام دخترک نازنینم این روزها شیرین کاریهات زیاد شده. به قول بابا علی شما هر لحظه ما رو غافلگیر میکنی. و البته اگر شیرین کاریهات کنترل نشه تبدیل به خرابکاری میشه. تا چند وقت پیش وقتی من تو آشپزخونه مشغول کار میشدم میومدی و محتوی کابینت ها و کشو ها رو بیرون میرختی. من هم کابینتی که داخلش ظروف شکستنیه با روبان محکم بستم و کابینتی که قابلمه داخلشه به روی شما بازه. البته من ظرف هایی که خیلی ازشون استفاده نمیکنم رو جلوتر گذاشتم که شما هرقدر که میخوای باهاشون بازی کنی و با خیال راحت اونها رو به هم بکوبی و خرابشون کنی . به تازگی علاوه بر اینکه محتوای کابینت رو تخلیه میکنی و وسط آشپزخونه میری...
11 آبان 1393

پرنده ام آرزوست

سه شنبه 6 آبان 3 محرم الحرام بانوی کوچکم دیشب در مراسم عزاداری برای بانو حضرت رقیه سلام الله علیها برای تو نیت کردم و از ایشان خواستم دستهای کوچکت را در دستانشان بگیرند و در آسمان ولایت پرواز بدهند. و امروز و امشب تو چقدر به نظرم آرامتری شاید هم قلب من آرامتر است هر وقت افکار آزاردهنده شامل رفتار بقیه با تو به ذهنم رسید استغفار کردم و به خدا پناه بردم خداوندا فکرهای ما رو پر از یاد و ذکر خودت بکن و به آدم هایی که از روی نادانی رفتارهایی میکنند که باعث دلخوری و رنجش دیگران میشوند دانایی بده و هدایتشون کن دخترقشنگم تو برای من یه فرشته ای! یه امانت پاک که خدا به من سپرده. و چون در تلاشم خوب امانتداری کنم گاهی وقتها از حر...
7 آبان 1393

غمی در استخوانم میگدازد

یکشنبه 4 آبان 93 اول محرم الحرام 1436 دیشب با مامانی رفتیم هیئت. باباعلی بخاطر درس هاش نتونست خودش رو به هیئت برسونه و من بسیار افسوس خوردم و ناراحت شدم. هرلحظه ای که هر آشنایی از دست میده برای اینکه در مجلس اهل بیت علیه السلام روحش رو صیقل بده، هر لحظه که از دست میره و میمیره من رو به عزاداری میکشونه. برافروخته و ناراحت میکنه. دلم میلرزه. خدا نکنه که خودم یا بانو نتونیم حضور پیدا کنیم... ارباب جانم من وابسته شدم. به شما! به این پرچم! به این علامت! به این هیئت! به این صدا و نوا... دل بسته ام این دنیا و اون دنیا خودم و همه اطرافیانم رو به عشق خودت بخر و ببر ما خیلی ارزانیم اما به نیم نگاه شما گران میشویم در این بازا...
4 آبان 1393

هواشناسی

جمعه 29 ذی الحجه اون شب تاریک  بعد از اینکه برای بانوی کوچولوم آیه الکرسی خوندم و به خدا سپردمش، تو همه لحظه ها برای شما صلوات میفرستادم. این کار بهم آرامش میده و قدرت. قدرت ادامه مسیر به امید شما. شما که هستی و من نمیبنمت. شما که بیشتر از هر آدمی حضور داری و من ازت غائبم. به شما که دلسوزتر از بقیه هستی در حق من و مهربانتر و زلالتر... امروز روز شماست مولای من. به برکت شما امروز خورشید طلوع کرده. انگار هرگز شب و تاریکی وجود نداشته. انقدر همه چیز گرم و آرام و دوست داشتنیه که من رو به تعجب وامیداره. و البته به شکرگزاری... خونه که در طوفان اون شب سرد زیر و رو شده بود با همراهی و همکاری یه آدم پرمشغله که نقطه عطف زندگی من و با...
3 آبان 1393

تولد داداش حسین

پنج شنبه 28 ذی الحجه امروز روز قشنگی بود. مهدیه جون برای داداش حسین جشن تولد گرفته بود. ما از صبح داشتیم حاضر میشیدیم. حدود ساعت 12 رفتیم کمک خاله مهدیه. تا ساعت 4 که موقع اومدن مهمونها بودهمش در حال بدو بدو کردن و تدارکات بودیم. دوست عزیزم که دیشیبش هم نخوابیده بود و همه چیز رو آماده کرده بود اما چیدمان نهایی و تزیینات مونده بود. درنهایت تونستیم همه کارها رو قبل از آمدن مهمانها بکنیم غیر از آماده شدن خودمون که اوایل جشن تند تند انجامش دادیم. غیر از بانو کوچولوی من و داداش حسین، 3تا بچه دیگه هم تو جشن بودن: آبجی حنانه، آبتین 6 ساله که بسیار بازیگوش و پرانرژی بود به همراه برادر کوچکترش که خیلی آرام و مودب بود. انقدر سرگرم بودیم که نف...
3 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد