شبی با ویروس ها
26 مرداد 93 دیروز به غذا بی اشتها بودی. دندون هات داره درمیاد برای همین بهت سخت نگرفتم که حتما غذا بخوری. با بازی و تماشای تلویزیون چند لقمه خوردی. انقدر تو بازی، خنده های بلند کردی که خسته شدی. ساعت 11 خوابت برد. من تا بیام کنار فرشته قشنگم ساعت 12 شد. هر دو در خواب ناز بودیم که من با صدای ناراحت کننده ای بیدار شدم و با فریاد علی آقا رو صدا زدم. گلاب به روی ماهت به طرز وحشتناکی بالا آوردی انقدر که تمام بالش پر شد. و شما از وحشت شروع به گریه کردی. طول کشید تا آروم شدی اما با خوردن اندکی شیر دوباره تکرار شد. با هم رفتیم حمام و باهات آب بازی کردم. انقدر زود فراموش کردی و شاد بیرون رفتیم که متعجب شدم. میترسیدم چیزی بدم بخوری اما م...